معامله

فريبا چلبي ياني
fariba_chalabiany@yahoo.com


معامله

از نشريه ادبي ايكس زد بيرون. تكاني به خود داد. از همه جا ظاهر شدن و ايفاي نقش ذله شده بود. گره روسري اش را سفت كرد.منتظر مرد داستان قبلي شد.قرار بود با هم به جاي دور افتاده اي بروند جايي كه كسي نتواند پيدايشان كند وزندگي دو نفري را شروع كنند.شايد هم دلشان بخواهد چند تا بچه قدونيم قد داشته باشند.پا به پا شد و تا ده شمرد از مرد خبري نبود. نمي توانست بيشتر از اين ريسك كند اگر نويسنده سر مي رسيد و جاي جملات وپاراگرافهاي او را خالي ميديد به احتمال قوي خودرا دارمي زد. در اتاق را باز كرد. به اطراف نگاه كرد تا خواست به راه بيفتد پا هايش پا پيچ هم شد دو، سه باري سكندري خورد امابلاخره توانست تعادل خود را حفظ كند. مرد داستاني پيدايش نبود فهميد كه با يك ترسو طرف بود ه است البته در داستانها هم هميشه نقش مردي محافظه كار را بازي مي كرد.در داستان قبلي هم ازدواج با يك زن به درد نخور ثروتمند را به او ترجيح داده بود. راهروي باريك وتاريك را طي كرد وبه جاي اينكه از پله ها پائين برود از نرده هاي آهني پله ها سر خورد. نويسنده براي همين شيطنتها بود كه دوستش داشت .
در خروجي را باز كرد. نور تندي چشمانش را زد .پلكهايش را جمع كردودستش را سايه بان صورتش قرارداد لحظه اي ايستاد.پس اين نور زرد رنگ روشن هماني بود كه نويسنده دائم در داستان هايش مي آورد و مي نوشت:" نور آفتاب سرك مي كشيد از پشت پنجره به كاغذهاي چاپي ميز كارش ..." چشمانش كه به روشنايي عادت كرد ، جماعتي را پيش رو ديد كه عجيب شبيه اش بودند اما به مراتب شيك پوش وخوشگل تر. راستي در داستان هاچه شكلي بود؟به سرووضعش نگا هي كرد لباسهايش گلي شده بود. فراموش كرده بود كه از لابه لاي يك داستان پر حادثه فرار كرده است. قرار بود بنا به دلايلي ربوده شود كه سر از اينجا در آورده بود. اين بار هم سرخود عمل كرده بود. لبخندي زد. دندان هايش پيداشد و موجي از هوا درون ريه هايش هجوم برد. به سرفه افتاد. آخرين جمله اي را كه قرار بود در داستان با صداي بلند فرياد بزند، به خاطر آورد." دارم مثل خر كيف مي كنم."
هول كرد دهانش را كيپ بست. دندان هايش روي هم ساييده شدند. عجب پس مي توانست حرف بزند از تن صدايش خوشش آمد.دادزد.
"حالا هي بزن به سرت.اگه تونستي پيدام كني؟"
همه ايستاده بودند ونگاهش مي كردند.خم به ابرو نياورد وگفت:
" ها چيه؟آدم نديديد ؟"
يك پا لغتنامه شده بود. كسي محلش نگذاشت شايد پيش خود فكر مي كردند كه ديوانه است.به راهش ادامه داد.كسي را نمي شناخت. آداب و رفتارشان را الكي ياد گرفته بود . انگار كه به همه جا سفر كندو از يكي آشپزي، از شهري رقص و ازجايي ديگر گرمي عشق را ، طعم خيانت، تنهايي ، زشتي و... را چشيده و ياد گرفته باشد. كم كم ترس برش داشت اين همه آدم شبيه هم و ازهم جدا با افكاري بي انتها و نامربوط به هم از كجا پيدا شده بودند؟ اما جايي نقش خوبي به عهده گرفته بود. و آن اينكه مي توانست افكار همه را بخواند. البته آنجا قرار بود نقشي را در قالب يك زن بازي كند اما از روي لجي كه با نويسنده داشت رفت تو قالب مرد. يك بار هم قرار بود جائي از خجالت زبانش بند بيايد ، كفشش را برداشته و با پاشنه اش افتاده بود به جان مرد... حرص نويسنده را در آورده بود. كلافه اش كرده بود. لحظه اي سرش به دوران افتادو نشست. تا به حال حس نكرده بود گرسنگي چه حالتي مي توانست داشته باشد.دستي بازويش را گرفت.
"خانم چيزي شده؟مي تونم كمكتون كنم؟"
"سرم گيج رفت."
"گرسنه كه نيستيد؟"
" نه كمي ضعف دارم، همين."
بلند شد وبه راه افتاد. بوي خوشي اورا به فضايي مي كشاند. زنها و مردها زوج زوج از آنجا بيرون مي امدند. همه شان ترو تميز و به خود رسيده بودند. از خود پرسيد."اين زن ها به صورتشون چي ماليدندكه اين همه مي در خشن؟ "
زني كه مثل بقيه بود رو به او كرد.
" مي تونم حدس بزنم كه آرزو مي كني مثل ما بشي. اما اين غير ممكنه.چون تو ..."
مردي بازوي زن را گرفت و به طرف خود كشيد.
"بيا بريم عزيزم. اين دفعه هم تو بردي. معركه بودي."
زن گفت:
" تو برو من بعدا مي يام. دارم معامله مي كنم."
مرد به اطراف نگاهي كرد.
" اين معامله گر خوشبخت كي باشن؟"
زن خنديد.
"نترس مرد نيست.بعدش مي فهمي."
و زير گوشي به مرد چيزي گفت.مرد خنديد و رفت.زن به او نزديك شد.
"حتمن گشنه ته."
"يه كمي. نمي دونم چي بخورم كه با مزاجم سازگار باشه."
"هيچي چي قدرتش به اندازه جوهر قلم براي سير كردن تو نمي رسه."
هاج و واج نگاهش كرد.
"يعني شما هم يك ..."
زن جلوتر آمد.
" من حرفه اي ترم. با شخصيت هام بده بستان دارم. اذيتشون نمي كنم. اونا واسه نقشي كه بايد داشته باشند خودشون تصميم مي گيرند و بعد از تمام كردن رمانم يك هفته مرخصي دارند كه در نقش آدمهاي واقعي تو خيابونا، منازل، كنار دريا و همه جا برن و براي نقش كتا ب بعديم تجربياتي داشته باشن. اين مردي رو كه چند لحظه قبل ديديش يكي از اوناس. فرقي كه با بقيه داره اينه كه هميشه تو مرخصي هاش بادي گارد من مي شه."
عده اي دور زن حلقه زدنند. به اسم صدايش مي كردنند. سعي مي كردند دو كلام با او حرف بزنند. بيشترشان كتابي در دست به طرفش دراز مي كردند. زن در هر حالت چشم از او بر نمي داشت . تعداد كتاب به دست ها كمتر مي شد.بايد فكري به حال خود مي كرد. "يعني براي يه هفته مرخصي گرفتن فراركردم. يعني هر جا برم بلاخره گير مي افتم؟"
اگر زن به سراغش مي امد و مي پرسيد:
"نظرت چيه؟موافقي؟"
چه بايد مي گفت؟ اگر قبول نمي كرد چي؟ تا زن به خود بجنبد از راهي كه آمده بود برگشت. از پله هاي ساختمان بالا رفت. به نويسنده اش فكر مي كرد.شايد اگر روزي شانس مي آورد و واقعي مي شد،همه چيز تغيير مي كرد. در اتاق را باز كرد. كسي نبود. خود را جمع و جورتر كرد.صداي قدم ها ي آشنا را از دور شنيد.

***
نويسنده نگاهي به كاغذها انداخت. پخش و پلا شده بودند روي ميز. كاغذها را جمع كرد و به ترتيب شماره صفحه مرتبشان كرد. نشست پشت ميز.در اتاق دو بار تق تق صدا كرد. زني بي آنكه منتظر جواب شود وارد شد و داد و فرياد راه انداخت.
"كي به شما اجازه داده شخصيت هاي داستاني منو كش برين؟"
مرد آرام ريش پرفسوري اش را خاراند:
"منظورتونو نمي فهم."
زن كل ماجرا را به نفع خود صحنه سازي كرد و مرد دسته كاغذي را به طرف او دراز كرد.
" كجاي داستان من از داستان هاي شما برداشته شده، لطفن بلندتر بخونيد."
زن شروع به خواندن كرد:
" من با شخصيت هام بده بستان دارم. در پايان هر داستانم... "
زن سرخ شد.
"اينا ديگه چه مزخرافاتيه؟"
"شما كه تمومش نكردييد."
زن چشم چرخاند روي كاغذ.
" چند تا شخصيت هاي ول تو خيابون ها رو جمع كردن و شكمشونو اينجوري سير كردن،كجاش عيبه كه شما نوشتين كلا هبرداري؟"
مرد خنديد.
"چايي ميل داريد؟ "
" جوابمو ندادين. راستشو بگين، جاسوس برام گذاشتين؟"
" اين ها فقط يه تصور ذهني و خياليه و بس. شما چرا خودتونو با داستانها قياس مي كنيد؟"
زن دو دستش را برد بالا وشانه هايش را بالا انداخت.برگشت و در را باز كرد.
"تو يك ديوونه اي. مي شنوي."
در به هم كوبيده شد. مرد كاغذ ها راجمع كرد . از تعجب داشت شاخ در مي آورد. اين جمله ها از كجا وارد داستانش شده بود؟ مي توانست حدس بزندكه كار كيست. شايد اگر روزي واقعي مي شد ... به صندلي تكيه داد و دست هايش را پشت سر قلاب كرد. چيزي توي ذهنش لبانش را جنباند.شايد مي گفت:
"واسه همين جادو جنبلاته كه دوستت دارم."

نگارش 16/8/81 / بازنويسي 6/3/83 / فريبا چلبي ياني
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32461< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي